به نام خدایی که هم مهربان هست و هم بخشنده سگ و زاهد - .:مهدیسم:. Mahdism
سفارش تبلیغ
سگ و زاهد - .:مهدیسم:. Mahdism

سگ و زاهد

چهارشنبه 87 آذر 6 ساعت 12:0 صبح

به نام خدا
سگ و زاهد

داشتم کشکول شیخ بهایی رو ورق می زدم، به این حکایت جالب رسیدم که می گفت
:

روزگاری زاهدی بالای کوه به دور از مردم در غاری به عبادت مشغول بود. روزها روزه می گرفت و هنگام افطار خداوند قرص نانی برایش می فرستاد که نیمی از آن را می خورد و نیم دیگر را برای سحر خود نگاه می داشت. سال ها بر این منوال گذشت تا آن که شبی هنگام افطار از آن قرص نان خبری نشد. زاهد نمازش را خواند و به انتظار نشست اما تا صبح غذایی نرسید. پس از جا برخاست و به سمت آبادی در آن اطراف روانه شد. خود را به یک خانه ی روستایی رساند که اهل آن بی ایمان و اعتقاد بودند.

زاهد در زد و چیزی برای خوردن خواست. صاحب خانه نیز دو قرص نان جوین برایش آورد.

او نان ها را گرفت تا از راهی که آمده بود باز گردد.

در آن خانه سگ نگهبانی بود لاغر و بیمار که پارس کنان به دنبال زاهد به راه افتاد و گوشه ی لباسش را گرفت. مرد وحشت زده یکی از دو قرص نان را جلوی حیوان انداخت و به راه خود ادامه داد.

هنوز مسافت زیادی نرفته بود که دوباره صدای زوزه ی سگ شنیده شد.

مرد آن نان دیگر را هم برای حیوان انداخت و به سرعت خود افزود. سگ آن را هم خورد و باز از نو پارس کنان به دنبال مرد دوید و لباسش را با دندان پاره کرد.

زاهد نهیب زد: از من چه می خواهی ای حیوان! من تا به حال سگی به این بی حیایی ندیده ام!

صاحبت دو قرص نان بیشتر به من نداده بود، من هم آن ها را برای تو انداختم، دیگر زوزه و حمله و جامه دریدنت برای چیست؟!

سگ به قدرت الهی به زبان آمد و گفت:

ای مرد! من بی حیا نیستم. من سگی هستم که به نگهبانی این منزل گماشته شده ام. از صبح تا شام از همه چیز محافظت می کنم. صاحبم گاه چند تکه استخوان، گاه قطعه ای نان خشک مقابلم می گذارد و گاهی هم اصلا فراموش می کند به من غذایی بدهد، با این همه من نگهبانی خود را همچنان بدون چشم داشت و توقعی انجام داده و هرگز به بهانه ی گرسنه ماندن به در خانه ی بیگانه ای نرفته ام. اما تو که خود را بنده ی عابد و زاهد خدا می دانی، یک شب که او سهم نانت را به تو نرساند، بر گرسنگی شکیبایی نورزیده، از عبادت دست برداشته، از کوه به زیر آمدی و در خانه ی این مرد بت پرست را زدی و طلب نان نمودی.

اکنون خود بگو بدانم نام بی حیا را به تو باید داد یا من؟!


***

دیدم حقیقتا این داستان چقدر به وضعیت خودم و افرادی مثل من شباهت دارد. من هم مانند آن زاهد تا وقتی اوضاع زندگی ام رو به راهه و یک قرص نان رفاه و یک جرعه ی گوارا آسایش برام می رسه رابطه ام با مولام خیلی خوبه و سجاده ی عبادتم همیشه بازه و مدام ندای بندگی و سرسپردگی و عرض عبادت سر می دم.

اما خدا نکنه یک روز یه مشکلی بیماری ای حادثه ای گرفتاری اقتصادی ای دردسری پیش بیاد، اونوقته که من مثل این زاهد دیر نشین، شیرازه ی کارم از هم می پاشه. اولش با آه و ناله و اظهار ناخرسندی شروع می شه، بعد درد دل و شکوه و گلایه پیش دیگران، تا می رسه به جلب ترحم و دلسوزی اطرافیان و کمک طلبیدن از این و اون.

در این بین اگه یه راه چاره ای هم پیدا بشه که از قضا چندان هم مورد رضا و پسند مولا نباشه زیاد هم مهم نیست یا حتی اگر صحبت از مراجعه به مخالفان و دشمنای آن بزرگوار هم به میون اومد یه توجیهی چیزی براش پیدا می کنم، اما از اصلش نمی گذرم.

در واقع من هم مثل اون زاهد خیلی زود از یاد می برم که این خلیفه ی خدا و پدر مهربان بالاترین موهبت ها و سرمایه زندگی: ایمان و اعتقاد و صلاح و هدایت رو به من بخشیده و راه سعادتم را هموار کرده و از این نظر چیزی برام کم نگذاشته. حالا اگر کمی و کاستی، مشکل اقتصادی و گرفتاری هم پیش بیاد می شه به حساب امتحان و آزمایش الهی و تزکیه و تربیت گذاشت و یا حتی می تونه نتیجه و عکس العمل اشتباهات و کوتاهی های خودمم باشه. در هر صورت جایی برای بی صبری و ناشکیبایی و این در و اون در زدن نیست.

کاش بشه زبان حال اون حیوان با حیا برای من درسی باشه تا وقتی عهد و پیمان صدق و صفا با مولای خودم بسته ام و زیر سقف ولایتش رو برای زندگی انتخاب کرده ام به هر بهانه ای زیر عهد و پیمانم نزنم و بر پیوند خودم پابرجا و ثابت قدم بمونم.


نوشته شده توسط : امین

نظرات دیگران [ نظر]


دو تن به خاطر من تباه شدند : دوستى که از اندازه نگاه نداشت و دشمنى که بغض مرا در دل کاشت . [نهج البلاغه]