به نام خدایی که هم مهربان هست و هم بخشنده
به نام خدا - رطب دارم، رطب تازه! بازار پر از ازدحام بود و شلوغی همیشگی. هر گوشه اش بساطی گسترده گشته و صداهای مختلف به گوش می رسید. زنان با لباس های محلی بلند، کنار بساط دستفروش ها ایستاده و اجناس را زیرو رو می کردند. مرد جوان کنار بساط حصیرفروش ایستاد، زیراندازی را برداشت و به بررسی آن پرداخت، هنوز آن را کاملا باز نکرده بود که نگاهش به آن دورترها افتاد و چشمانش انگشتان ظریف و سفیدی که دسته ی سبدی را محکم فشرده بود، خیره ماند. لحظات می گذشت و او همچنان بی آنکه قادر به برداشتن نگاهش باشد، برجای میخکوب مانده بود. پس حصیر را بی اختیار رها کرد و به سمت دختر به راه افتاد. از میان جمعیت عبور کرد و به وی نزدیک و نزدیک تر شد، فاصله اش را با وی کم کرد و در یک آن دست خود را اندکی بالا آورد و به سرعت از کنار دختر گذشت... *** مقابل منزل امام صادق علیه السلام ازدحام بود مسافران زیادی از راه رسیده و انتظار اجازه ی ورود امام را می کشیدند. جوان می دید که زائران خود را به محضر آن بزرگوار رسانیده و سوالات خود را از ایشان می پرسیدند و پیش از وداع خم شده و دستان مبارک امام زمان خویش را می بوسیدند و با دعای خیر او خارج می شدند. قلبش از هیجان می تپید، باورش نمی شد در نزدیک ترین فاصله با مولایش ایستاده و اجازه دارد هرچه می خواهد بپرسد، حالا دیگر نوبت به خودش رسیده بود، با شادی زائدالوصفی قدم پیش نهاد تا او نیز بر دست مولایش بوسه زند، لکن پیش از آن که دستش با آن دستان مبارک تماس پیدا کند، مولا دست خود را عقب کشیده بودند و به دنبال آن با کلامی کوبنده جوان را مخاطب قرار دادند: «دستی که در بازار کوفه به دست کنیزی مالیده شود لیاقت لمس کردن دست حجت خدا را ندارد. پس توبه کن از آن چه مرتکب شده ای.» جوان به خود لرزید و احساس کرد آیینه ی قلبش فرو افتاد و شکست. (در کوچه های آدینه/دکتر علی هزار/ص??) *** بی شک درک محضر مبارک و بار یافتن به درگاه آن شهنشاه هستی، دیدار آن رخشنده خورشید هدایت، تمنّای قلب های بی قرار و برترین آرزوی ماست، آن قدر که در پیمان عهد هر روزی خود زمزمه اش کنیم و بگوییم : «پروردگارا! آن طلعت نورانی را بر من نمایان ساز و چشمان مشتاقم را به نگاهی سرمه کش.» چقدر مشتاقیم در عصر محنت زای غیبت- گرچه برای دقایقی کوتاه- ابرهای فراق به کناری رفته و گرمای وصالش در وجودمان جریان یابد. چه شیرین است انتظار، منتظر ماندن و چشم به راه دوختن به امید ایام شکوهمند ظهور، هنگامه ی بر سریر نشستن و افسر بر سر نهادن جهان سالار عالم! لیک اگر آن لحظه ی فرخنده رسید و پرده از آن رخ رعنا کناری افتاد -به توفیقی در ایام غیبت یا به فیضی در عصر ظهور- کدام یک از ما را روی آن هست که به دست بوسی قدمی پیش نهد یا دل آسوده از ننگ رسوایی، نیم نگاهی بر آن ناظر شاهد بنماید؟! و پاک و پاکیزه از خطای آن جوان آلوده سربلند پیش روی مولایش بایستد؟! به یقین آن چشم بینا و همیشه بیدار خداوند در ناپیدا ترین خلوت ها و نهان ترین پنهانی های زندگی، نظاره گر ما بوده و دیدگان غیور و فریب ناپذیرش همه چیز را در خود ثبت نموده است. کاش در آن روز شرمنده ی هرزگی چشم ها و یاوه شنیدن گوش ها و به خطا رفتن قدم ها و مستی دل ها و شکستن آیینه ی آبرویمان نباشیم! کاش پیام «توبه کن از آن چه مرتکب شده ای» را همین حالا و پیش از گذشتن فرصت ها از مولایمان شنوا باشیم.
نوشته شده توسط :
امین
آیینه ی شکسته
عقال دارم، عقال اسب بخیرید!
کدو دارم، کدوهای پرخاصیت!
پیه شتر دارم...!
مرد را آن بهاست که بدان نیک داناست آن ارزى که مىورزى ، [ و این کلمهاى است که آن را بها نتوان گذارد ، و حکمتى همسنگ آن نمىتوان یافت و هیچ کلمهاى را همتاى آن نتوان نهاد . ] [نهج البلاغه]