به نام خدایی که هم مهربان هست و هم بخشنده
به نام خدا روزگاری زاهدی بالای کوه به دور از مردم در غاری به عبادت مشغول بود. روزها روزه می گرفت و هنگام افطار خداوند قرص نانی برایش می فرستاد که نیمی از آن را می خورد و نیم دیگر را برای سحر خود نگاه می داشت. سال ها بر این منوال گذشت تا آن که شبی هنگام افطار از آن قرص نان خبری نشد. زاهد نمازش را خواند و به انتظار نشست اما تا صبح غذایی نرسید. پس از جا برخاست و به سمت آبادی در آن اطراف روانه شد. خود را به یک خانه ی روستایی رساند که اهل آن بی ایمان و اعتقاد بودند.
نوشته شده توسط :
امین
سگ و زاهد
داشتم کشکول شیخ بهایی رو ورق می زدم، به این حکایت جالب رسیدم که می گفت:
ادامه مطلب...
بدترینِ برادران، کسی است که برایش به رنج افتند. [امام علی علیه السلام]